عکس اول را گذاشت روی میز: این پسر اولم محسن است عکس دوم را درآورد و گفت: این پسر دومم محمد، دوسال از محسن کوچکتر بود عکس سوم را در آورد رفت بگوید این پسرسومم... دید شانه های امام میلرزد. فوری عکسها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی جدی گفت: 4 تا پسرمو دادم که اشک شما رو نبینم.